طاها... یک مرد کوچک

ساخت وبلاگ
امروز با بچه های کلاس زبان طاهاجون رفتیم پارک ارم ... النا و آدرینا و پرنیا هم بودن و این رایا رو کلی خوشحال می کرد ...طاها با اکیپ بچه ها و معلم زبانشون می‌گشت و رایا و پرنیا و گاها ادرینا هم با من ...اول که بچه ها بزرگترهاشون با آقای فرهنگی هفت سنگ بازی کردن و صداشون همه ی اطرافیان رو جمع کرده بود بعد رفتن سراغ وسایل ... یه کارت تخفیف گروهی داشتیم که نوبتی بین گروه بچه های کنار من و بچه های بزرگتر جابجا می شد البته رایا جون کلی وسیله ی پولی خارج از کارت هم سوار شد حتی بعضی وسایل رو چهار پنج بار طاها... یک مرد کوچک...
ما را در سایت طاها... یک مرد کوچک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amystarletb بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 17:15

الان سه روزه که من نه غدا درس می کنم نه ظرف می شورم تازه ماشین ظرفشویی هم با مت اومده تعطیلات طاها... یک مرد کوچک...
ما را در سایت طاها... یک مرد کوچک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amystarletb بازدید : 99 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 17:15

خوب با توجه به اینکه بیماری منحوس کرونا تا حد زیادی تو جامعه فروکش کرده و به امید خدا قراره از اول مهر مدارس حضوری بشن و آنکه رایا جونم چهار سال رو تو خونه گذرونده و خیلی خیلی دوست داره بره مهدکودک و دوست پیدا کنه تصمیم گرفتیم از اول مهر رایا جون هم مستقل بشه و بره مهد بگذریم که پیدا کردن مهد خوب خودش پروسه ای بود چون مهدکودک‌ها تقریبا دوسال تعطیل بودن و این خودش یه معضل بزرگ بود اول از همه رفتم سراغ مهد نارنجی اما بخوبی زمان طاها جانم نیود بعد چند تا مهد دیگه رو هم دیدم و بالاخره مهد آلما رو انتخاب کردم و دیشب با مشورت بابا امیر تصمیم گرفتم امروز برای ثبت نام قطعی برم مهدبگذریم که خاطرات جذب رایا از دیروز لحظه ای منو ول نکرد و کلی با امیر خاطراتشون مرور کردیم خندیدیم اما تو دلم آشوبی بود....خلاصه صبح با طاها و رایا رفتیم مهد .... رایا کلی از در و دیوار استقبال کرد که رو دیوارش رنگین کمان داره و به به و چقدر قشنگه و اینا ... بعد از کمی صحبت با مدیریت مهد به رایا گفتن دوست داری بری تو کلاس با دوستات آشنا بشی... اولش دست منو محکم گرفت و نرفت .... بعد گفتن با مامان برو ... از شانسم ساعت زبان بود و لاس طبقه ی بالا من وسایلمو گذاشتم پیش طاها و با رایا رفتیم سر کلاس ... یکم که نشستیم بهش گفتم برم گوشیمو بیارم بابا زنگ می زنه نگران می شه ... گفت برو اما زود بیا ... من اومدم پایین و چند دقیقه بعد دیدم رایا دست تو دست خاله شیوا ( مربیش) داره می یاد تو کلاسشون ... بعدم دیگه کل ما رو محل کرد و رفت سر کلاس و با دوستان جدیدش شروع کرد به نهار خوردن ☺️☺️...یعنی عشق کردم وقتی از تو دوربین می دیدمش ...طاها جون برتی بابا امیر از دوربین فیلم گرفت ... به ما گفتن به رایا جون خبر بدید و باهاش خد طاها... یک مرد کوچک...
ما را در سایت طاها... یک مرد کوچک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amystarletb بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 17:15